-
زندگی!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:24
آنگاه که ضربه های تیشه زندگی را بر ریشه آرزوهایت احساس میکنی...به خاطر بیاور که زیبایی شهابها از شکستن قلب ستاره هاست...!!!
-
عشق!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:19
عشق همچون عابری است که گاه خود را به کوری میزند تا تو از خیابان عبورش دهی بی آنکه بدانی عبورت داد...
-
حسرت دیدار!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:15
عشق با روح شقایق زیباست ؛ عشق با حسرت عاشق زیباست ؛عشق با نبض دقایق زیباست ؛ عشق با زهر حقایق زیباست ؛ عشق با در حسرت دیدار تو بودن زیباست.....
-
محاکمه!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:10
دستام بوی گل میداد همه منو به جرم چیدن گل محکوم کردند اما کسی فکر نکرد که شاید من یک گل کاشته باشم....
-
تنهایی!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:07
زمانی که متولد شدم یکی توی گوشم گفت: تا آخر عمر با تو هستم! خندیدم و پرسیدم تو کی هستی؟......گفت نگران نباش چیزی جز تنهایی نیستم....!!
-
آدمها!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:02
آدمها در دو حالت همدیگه رو ترک میکنند:اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره....دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره...(ویکتور هوگو)
-
ساعت عمر
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:45
دستت رو بذار رو قلبت...این ساعت عمرته که داره تیک تیک میکنه...جالبه..همونی که بهت زندگی میده برات شمارش معکوس رو شروع کرده...
-
تاریکی و تنهایی
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:37
عکس های یادگاری و دوست داشتنی در تاریکخانه ظاهر میشن...اگه یه روز خوتون رو توی تاریکی و تنهایی دیدین ؛ بدونین که خدا داره براتون عکس های قشنگی رو چاپ میکنه...
-
روزگار
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:30
زیباترین گل با اولین باد پاییزی پر پر شد...باوفا ترین دوست به مرور زمان بی وفا شد..این پر پر شدن از گل نیست و این بی وفایی از دوست نیست...از روزگار است..
-
دوست
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:20
فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست.... دوست داشتن امری است لحظه ای ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است...
-
زندگی
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:17
زندگی قصه مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند فروختی؟ گفت نخریدند تمام شد.....!!!
-
غفلت
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:14
ما همیشه صدا های بلند را میشنویم ؛ پر رنگ ها را میبینیم ؛ سخت ها را میخواهیم.... غافل از اینکه خوبها آسان می آیند ؛ بی رنگ می مانند و بی صدا میروند.....
-
امید
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 13:09
چه تو زنده باشی چه نباشی فردا خورشید دوباره طلوع می کنه پس بمون و از سهم خورشیدت استفاده کن.....
-
بعضی ها
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:36
بعضی ها وقتی گیر می کنند دوستت هستند بعضی ها نیستند و وقتی هم هستند بهتر است نباشند بعضی ها نیستند و ادای بودن در می آورند بعضی ها در عین بودن هرگز نیستند بعضی های دیگر هم به طور کلی هستند ولی آدم نیستند آنهای دیگری هم که آدم هستند نیستند
-
قانون
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:34
همیشه غمگین ترین و رنجورترین لحظات انسان توسط کسی ساخته می شود که شیرین ترین و شاد ترین لحظات را برای او ساخته است
-
چه زیباست با تو بودن
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:33
نسیم ملایم مهربانیت روح بی تابم را نوازش می دهد با تو پنهانی ترین عمق وجودم نورباران می شود باران رحمت بودنت ترس از با خود بودن را می شوید کویر هستی ام را آبیاری می کند و نغمه عشق را بر لبانم جاری می سازد چه زیباست با تو بودن چه زیباست زندگی را با تو پرواز کردن چه زیباست شوق هستی را با تو سر دادن و چون مرغ خوش آهنگی...
-
:)
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:13
وقتی مردی درب خودرو را برای همسرش باز میکند ، شما میتوانید مطمئن باشید که : یا ماشین جدید است یا همسرش
-
آدم و فرشته
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 13:04
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره . خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت یه پوست نازک بود رو دلش . یه روز آدم عاشق دریا شد اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا . پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا . موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی . خدا … دل آدمو از دریا گرفت و...
-
تو به من خندیدی
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 13:00
شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن : بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده: و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده که خیلی جالبه شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن : تو به من خندیدی و...
-
عشق و موسی مندلسون
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:57
موسی مندلسون ، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار...
-
مورچه و سلیمان نبی (ع)
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:52
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در...
-
تست آلزایمر
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:45
آرامش داشته باشید و ساکت بنشینید 1- در متن زیر C را پیدا کنید. از مکان نمای موس استفاده نکنید. OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO OOOOOOOOOOOOOOOO...
-
اولین چیزی که پس از شنیدن شغل دوستان به زبان می آوریم
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:41
کارمند بانک: می تونی یه وام واسه ما جور کنی؟ مهندس کامپیوتر: من کامپیوترم ویروسی شده میتونی ویندوزم رو عوض کنی؟ پزشک عمومی: میتونی برای چهارشنبه که بچهام نرفته مدرسه یه گواهی بنویسی؟ دندونپزشک: بیا این دندون عقل من رو نگاه کن ببین سیاه شده باید بکشمش یا پرش کنم؟ تعمیرکار ماشین: این ماشین من نمیدونم چرا هی صدای...
-
عشق!!
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:38
عشق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی در جهان رسوا شدن عشق یعنی مست و بی پرواشدن عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار عشق یعنی دیده...
-
لیلی و مجنون
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:27
شنیدستم که مجنون دل افگار چو شد از مرگ لیلی اش خبردار گریبان چاک زد با آه و افغان به سوی قبر لیلی شد شتابان در آنجا کودکی دید ایستاده به هر سو دیده حسرت گشاده سراغ تربت لیلی از او جست سپس آن کودک بخندید و به او گفت تو را مجنون اگر آن عشق بودی ز من کی این تمنا می نمودی در این صحرا به هر سو جستجو کن ز هر خاکی کفی بردار...
-
داستان چهار شمع!
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:22
شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی. . اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت. ***** دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن...
-
در پشت هر مرد موفق یک زن ایستاده
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 11:57
توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را...
-
اینم ارزش یه بار خوندنو داره
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 11:56
داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو.. ، فقط فوت کرد ! گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت کن . دوتا فوت کرد . گفتم اگه زشتی یه فوت کن اگه خوشگلی دوتا فوت کن دوتا فوت کرد . گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن اگه هستی دوتا فوت کن دوتا فوت کرد . گفتم من فردا...
-
حاضر جوابی!!
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 11:54
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا...
-
دیدم به خواب حافظ
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 11:52
نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى گفتم: چگونه اى؟ گفت: در بند بىخیالى گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى گفتا که: مىسرایم شعر سپید بارى گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟ گفتا:...