آرزویم اینست نتراود اشک درچشم توهرگزمگرازشوق زیاد..

وبه اندازه هرروزتو عاشق باشی ...عاشق آنکه تورامی خواهد...

آرزویم اینست نتراود اشک درچشم توهرگزمگرازشوق زیاد..

وبه اندازه هرروزتو عاشق باشی ...عاشق آنکه تورامی خواهد...

محکم باش...!


کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و



هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

 کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری



باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.



یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

هر جای دنیا که بروی باز هم عاشق می شوی

هر جای دنیا که بروی باز هم عاشق می شوی

فرقی نمی کند...این که یک باره به سرت بزند که بروی ..
یک جایی دیگر 
 جایی که شبیه این جا نباشد .
شاید شهری دیگر . کشوری دیگر 
جایی که آسمانش آبی تر باشد 
ولی باور کن 
هر جای دنیا که بروی باز هم عاشق می شوی .
روزی نگاهت در نگاهی گره می خورد و دلت می لرزد



به خیالت محکم بوده ای نه ؟! 
باور نکن

...در این دنیا محکم تراز سنگ هم دیده ای ؟ 
.وقتی که دستخوش جزر و مدهای عشق شدی
 سنگ هم که باشی آن قدر صیقل می خوری تا زیبا شوی ! 
 
 
هر جای دنیا که بروی باز هم چشم هست ...دل هست ..
.و بیشترش شاید 
...تنهایی هست ..

و یک نفر که وقتی نزدیکت می شود بیقرارش شوی..
 دور می شود دلتنگش شوی ...
می گریزد، به دنبالش بدوی .
..اما همین که خیال رسیدن به سرت بزند ،نمی رسی... تلاش نکن !
 از من می شنوی اگر عاشق شدی بی خیال رسیدن باش !

عشق فرصتی برای رسیدن نیست ..
 شاید عشق
 توی همین فاصله ها، یک جایی کنار همین اشک های گاه و بی گاهت.
.. جایی کنار همین ترانه هایی که ناگفته ماندند
و یا در مسیر گفتن از دهن افتادند 
باشد

 و شاید توی همین سکوت گلوگیر و بیقراری های دم غروب .
..انتظارهای بی پاسخ به نامه های مهر شده با اشک
 که هرگز به دستش نرساندی

..یا شاید.......نمی دانم..
.همین پریشان کردن گیسوانت ...پوشیدن زیباترین پیراهنت 
نشستن ات لب پنجره ... 
همین چشم براهی 
 و دلشوره های شیرینش
 

...اصلا شاید عشق همه اش همین باشد !

 اصلا عشق شاید همه اش درست لحظه ی جدا شدن متولد شود
 


 شاید  هم متولد مهر باشی و بخواهی که عشق و مهر ازسر انگشتانت
در دل نوشته هایت زاده شود
 
ولی باید بدانی گاهی وقتی از دست می دهی به دست آورده ای !
 درست همان لحظه که از دست می دهی عاشق ترین می شوی !
عشق و جدایی همزاد هم اند !
همان طور که هر سلام و خداحافظی 
 جدایی ناپذیرند ! 

 
پس خودت را آماده کن ! بگذارهدف خود عشق باشد...باور کن زندگی معنا پیدا میکند ..زیبا میشود ..
شاید اگر به او برسی غروب ها این قدر زیبا نباشد 
نظاره کردن طلوع خورشید همراه صدای قلبت این قدر لطیف و آهنگین نباشد 
بوی یاس امین الدوله توی حیاط این قدر دل انگیز نباشد 
چون عاشقی .....
زندگی برایت زیباست ..

 
  قرن هاست که عشق دست از سر آدمی بر نمی دارد ! 
حالا چه عاقل ترین باشی چه دیوانه ترین ! 
روزی مسحور چشمانی می شوی که بی تابت می کند !
 حالا خودت می دانی انتخاب با توست
 یا تمام این جاده ی سخت و پر پیچ و خم را به خیال رسیدن می دوی و 
 اگر سراب بود می شکنی !
 

 
یا تنها به مسیر می اندیشی ..
.به زیبایی ها و سختی هایی که هر لحظه برایت ظاهر می شوند !
 
درست این است 
 بگذار معشوق زیبایی مسیر باشد ...
زیبایی حرکت ...تکاپو ...امید ...زندگی ...
نه رسیدن ! 
که اگر تنها رسیدن باشد یک جایی تمام می شوی ! 
یک جایی که دستت به دستانش برسد !
 

 
حالا دلتنگ چه هستی ؟
 این که روزهاست او را ندیده ای ؟ 
یا خیال بی مهری اش دارد دیوانه ات می کند ؟ 
یا هنوز گرفتار سکوتی و از دلت گریخته ای ؟ 
یا خسته از تمام فاصله ها و نرسیدن هایی ؟ ...
این ها غصه های تکراری همه ی عاشق های دنیاست ..
.وقتی گرفتار یکی از این ها می شوی 
یادت می رود که عشق یعنی
 همین ها !
 

 
تو داری صیقل می خوری که زیبا شوی 
باور کن خدا دل زیبا را به هرکسی نمی دهد .
خوب بوده ای..لیاقت داشته ای که عاشق شده ای !
 

آخرین دیدار...!


آخرین دیدارمان زیر درخت بید بود 


زیر باران غم ابری که می بارید بود



آسمان آبی نبود و آخرین دیدارمان 


خیس و تیره در حضور غیبت خورشید بود



خام و دلخوش ، خانه ای از خشت باران ساختیم


سقفمان هم شاخه بیدی که می لرزید بود



زیر آن باران نشستیم و به جای تر شدن 


چشم هامان خالی از اشک و پر از امید بود 



زیر آن باران شدم غرق دو چشم خیس تو


ناجی ام اشکی که از چشمت برون غلطید بود



ناگهان حرفی زدی و این دلم آتش گرفت 


حرف رفتن آنچه این قلب مرا شورید بود



بعد از آن حرف سیاهت دل دگر جانی نداشت


مقصدش هم بعد تو ابری که می گریید بود



آسمان هم بعد آن حرفت دگر آبی نشد


جامه تیره دگر چیزی که می پوشید بود 



دیگر اکنون آن درخت بید تنها مانده است 


کاش جای حرف رفتن ، حرفت امید بود