تابحال ، از عسل ِ چشم کسی مست شدی ؟
فــرقے نــבارב .. چــه ڪسے چــہ مے گــویــב ،
" تــــــــــو " !!
همــانــے ڪـہ همــیـشـہ
" בوســتـش בارم " همــانـے ڪـہ تــا غــصـّـہ ام مے گیــرב ســر و ڪلّـــہ اش پــیــدا مے شوב
و تــا مــرا نـخنـבانـב בســﭞ بـرבار نمے شوב
هـمـانے ڪـہ همــیــشـہ پـــُـر اسـﭞ از
شـور و شـاבے و زنـבگے ...
" تــــــ♥ــــو "
همیشه هــمــانے
تو را ساختم با اون برفا، آدم بــرفی
هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم می نشست
وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...
می شکست
ابری سپید از سر گلدسته می پرید:
جمع کبوتران خوش آواز خودپرست
**آنها که فکر دانه و آبند و این حرم**
**جایی که هر چقدر بخواهند دانه، هست**
**آنها برای حاجتشان بال می زنند**
**اصلا یکی به عشق تو آقا پریده است؟**
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصه ی کلاغ،کلاغی که عاشقست
ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد
اما کلاغ،روی همان ارتفاع پست...
آهسته گفت:من که کبوتر نمی شوم
اما دلم به دیدن گلدسته ات خوشست!