اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
دردم از یار است و
درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه می گویند آن
خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کوبه قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می
گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چو سر آمد دولت
شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیزهم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
وآصف ملک سلیمان نیز هم
دل من حوصله کن، داد زدن ممنوع است
کم بکن این گله، فریـاد زدن ممنوع است
بیـن این قـوم که هـر کـار ثوابیست کباب
دل دلسوختـه را باد زدن ممنـوع است
تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت
حـرفی از پیشه فرهـاد زدن ممنـوع است
شادی از منظــر این قوم گناهیست بزرگ
بـزن آهنگ، ولی شـــاد زدن ممنوع است