پرنده لب تنگ ماهی نشسته بود و با تعجب به ماهی نگاه میکرد. با خود میگفت: سقف قفسش که شکسته پس چرا پرواز نمیکند!
مترسک گفت خدایا شاهد باش مرا برای ترساندن آفریدن...وگرنه من عاشق پرنده ای بودم که از ترس من مرد
پدرم می گوید : قلب لانه گنجشک نیست که در بهار ساخته شود و در پاییز ، باد آن را با خود ببرد، قلب راستش نمیدانم چیست؟! .....اما این را میدانم که جای آدم های خیلی خیلی خوب است.....